... و فرا خوانده شدی به میعادگاه تاریک انگور. میدانم که به روشنی میشنیدی خنده های مرگ را از لا به لای زهرآلود خوشه ها. جام زهر را که نوشیدی،
ناگهان دریچه های شهر، بر نور بسته شد. حالا سال هاست که غربتت در سرهامان نقاره میزند و کبوتران جهان، شکوه صحن و سرایت را به غلغله می آیند. تو به ولایت عشق رفته بودی و آنان بر سفره شوکرانت نشاندند.
نفرین بر آن دستها که به سوزاندن جگرت رضایت داد و آفتابت را در پس کوچه های ناجوانمرد، به شمشیر کشید.